محل تبلیغات شما



این خیلی بده به این نتیجه برسی که یه زمانی بدترین

و تلخ ترین روزهای عمرت همون بهترین روزهای زندگیت بودن

اینجاست که میترسی امروزی که تلخ تر از قبل داره

سپری میشه ممکنه نسبت به آینده بشه بهترین روزهای زندگی .

 


سالهای 86 ،87 که بود و دبیرستانی بودم به فوتبال علاقه زیادی داشتم و دوستان همدلی که در مدرسه داشتم باعث میشد تا برای تماشای فوتبال و پیگیری مسابقاتی که در زمان حضور ما در مدرسه برگزار میشد دست به هر کار خطرناکی برای فرار از مدرسه بزنیم ، منی که دانش آموز بسیار درس خوان و سر به زیری بودم به فوتبال اما که میرسید حتی از مدرسه هم فرار میکردم و مدیر مهربان ان روزها با این که میدید از در مدرسه خارج میشدیم ولی چون از قصد ما خبر داشت هیچوقت مانع نمیشد تمام سهم من و دوستانم از هیجان بازی فوتبال همان فرار کردنها و با نفس نفس زدن ها و تپش قلب زیاد به خانه رسیدن و دیدن پنج دقیقه آخر بازی ها شد و امروز تماشای بازی فوتبال حتی از نزدیک هم برایم ارزشی ندارد ، تمام سهم تو اما سوختن شد .

بی تو شکوفه های سحر وا نمیشود

باز آ که شب بدون تو فردا نمیشود 

آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم 

احساس سوختن به تماشا نمیشود .

 


دسته جاروبرقی ، صندلی مطالعه ، پشتی و دو بطری گلاب ، اینها این روزها شده اند وسایل ورزش و بدنسازی من توی خانه . خواستم به جای بطریهای گلاب دنبل بخرم گفتم ولش کن اگر بازوهای کوچکم از پس همین گلابهای یک کیلویی بر آمدند دنبل را بعدا میخرم . تماشای ورزش کردن ادمی لاغر اندام با دسته جاروبرقی چیز خیلی مضحک و خنده داری میشود برای همین همیشه عصر ها اولش توی اتاقی در بسته خودم تنها روی اینه نظاره گر این کمدی میشوم و بقیه را از دیدنش محروم میکنم ولی بعد بی خیال بسته
دوست داشتم اینجا برای مخاطبهای محدود و انگشت شمارم حرفه ایی تر بنویسم ، حرفه ایی بودن رو اینجوری تعریف کردم که تو قدم اول سبک نوشتنم رو از عامیانه به کتابی تغییر بدم و احساس میکردم اینطوری کلمات ، مفاهیم و برداشتها به درستی تو جای مناسب خودشون قرار بگیرن و درست تر منتقل بشن . این میل به منظم بودن و سخت گیری بیخودی که نسبت به اینجا دارم شاید برگرده به همون احساس نیتی مداومی که همیشه و همه جا نسبت به خودم در نظر داشتم و حالا ولی از اونور بوم افتادم ، از
همیشه نظاره گر بودم ، دست به دعا بودم و از آن شرمی نداشتم، ولی تو که خوب میدانی آدمهای ضعیف و دست و پا بسته اند که به دعا متوسل میشوند ، با همه ی نا اطمینانی و تزی که هست ولی دلم از ترس خالیست ، نمیدانم این نشانه خوبی هست یا نه ، نگاه میکنم به ادامه راهی که نمیدانم ته آن چه میشود ، سرم از حجمه اتفاق ها به انفجار رسیده و امشب بیشتر از هر وقت دیگری نگاهت میکنم خدای من .
هر چقدر که دنیا در پیشرفت و حرکت برای تبدیل شدن به مکان مناسب تر و امن تری برای حیات بشر در حال سرعت گرفتن هست، اینجا در کشور ایران ، بعضی مردم با همکاری و البته حمایت حکومت فعلی ، با شتاب بیشتری از پیشرفت دنیا ، در حال پسرفت و بازتکرار خشونت های منسوخ شده و تبدیل شدن به چیزی بدتر از حیوانات وحشی هستن .
خیلی راحت تر میشه موسیقی پلیر گوشی رو دور تکرار گذاشت و اهنگ پائولا رو بارها گوش کرد . من اما هر بار صفحه وبلاگم رو باز میکنم و به همه اون چیز هایی که چه تو ظاهر نوشته هام معلومن و چه چیزهایی که ورای همه اونها منعکس نمیکنم زل میزنم و این آهنگ رو گوش میدم . شخصیت ادمها میتونه حتی به مزخرف نویسی ها اعتبار بده و یادم میاد یه زمانی که وبلاگ نداشتم و دانشجو بودم تو همون فضای محدود خوابگاه با همون ادمهای معمولی خیلی ها منو تشویق میکردن که به جد نوشتن رو دنبال
ساعت دوازده و نیم ظهر با عجله زیاد بیرون از خونه پریدم که به مدرسه برسم . همین که در رو باز کردم برادرم که از سر کار برمیگشت جلوی پام ترمز کرد . با اشاره دست بهم گفت که سوار شم تا منو برسونه .سلام که کردم اینقدر خسته بود که جواب نداد و فقط سری ت داد .صدای موسیقی سنتی توی ماشین پخش میشد و منه 14 ساله از همون لحظه اول که متوجهش شدم زیبایی صدا و اهنگ و متن انچنان روح و روانمو درگیر خودش کرد که تا لحظه ایی که رسیدیم یک کلمه هم با برادرم حرف نزدم .
عهد و پیمان های چند ساله و ده ساله و قرار و مدارهای زیادی برای پیش بینی اینده و تعریف از چگونگی تغییر حال و روزگار اعضای خانواده توی دفترهای خاطراتم ثبت کرده ام . حتی بعضی وقتها فراموش میکنم چه ها را نوشتیم که سر زمان خودش توی صفحه سفید خالی روبرویش بنویسیم که همه چیز ان جور که میخواستیم شده یا نه . اولینشان هم سال 82 بود برای ده سال بعدش که بیاییم بنویسیم هر کدام کجای دنیاییم و چه میکنیم و دقیقا سال 92 در یکی از بدترین شرایط روزگار خواستم به خط خواهرم همه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هر آنچه از دل بر آید...